بهار را گلــــه ای نبود
غصه ها را.،بهــانه ای !
تاریکــی طرح زده بود
تمام ِ نگــاه را !
روزها نامفهوم میشد
روزهای بد ِ خاکستری
ورفیق ِشب های خیالی
همه هیچ می شد
همه، غم می شد
قصه را باوری بود
رقص ِ بی هراس ِ تمنا را
نفرتی
و اعتراف ِ عریانِ زندگی را
تردیدی...
هیچ بود و حسرتی نا تمام
در خاموشی ِ شب
اتفاقی
و رنج ِ دیگر .. ـــــــــ !!
۱ اردیبهشت ۹۰ ـــــــ فاطیما