مي خواهم بخوابم..شهریور ۸۷ فاطیما
گفت :"مي تونم دستاتو بگيرم" ؟
نگاهش کردم
و چيزي نگفتم..
نگاهم را نفهميد..
شايد به خاطر عينکم بود!
نمي دانست که
هنوز چشمانم را فراموش نکرده ام..!
رفت..
سمت تاريکي هاي خودش...
...
کسي نبود تا بفهمد..
حرف رفتن نيست !
اين خيابان و ناگفته هايم
دنياي قشنگي ست
و..نديدن هم زيباست !
۲۱ شهریور ۸۷ ۲۳:۱۰ فاطیما
خیلی وقت بود سراغی ازش نگرفته بودم
شاید فکر می کردم می توانم فراموش کنم..
نه..!
انگار نمی شد
تا نگاهش می کردم
اشک بود..و لبخند
و ثانیه های مرده
که دوباره نفس می کشیدند
همه حرف هایش خاک خورده بود
اما تازگی داشت
چند جمله ای هم شنیدم
از جنس باران
خیس خیس
مثل چشمانم
از دلتنگی هایم می گفت
از خودش...
از تاریکی ها
دلتنگ بودم!
اما صبح شده بود
دیگر حرفی نمی زد..
سکوت عجیبی بود.
انگاربه نقطه ی پایان خاکستری رنگ رسیده بود
دیگر چیزی نبود
جزسفیدی ها یی که منتظر بودند
برا ی من و ...ثانیه ها
....
هنوز نگاهم به صفحه ی سفید دفتر خاطراتم بود..
و..
هنوزم باران می بارید...!
...
فاطیما

.
همیشه می دیدمش.
کنارش بود
حتی در چشمانش !
و... سه نقطه پر از واژه های نا اشنا
چیزی همانند احساسش
و باورش در نقطه سر خط !
و دوباره گم کردنش در نیمه ی پاک شده ی واقعیت ها
سخت است
عادت به ندیدن !
و دفتری پر از نقطه های سر خط
بی هیچ واژه ای !
و باز حس سکوتش !!
21مرداد 87...فاطیما