گریه..

و اغازی برای نبودن!!

و چشمانی که

تنها می خندیدند..

من بودم و فضایی بی طرح

نفس ها یی نا اشنا

سرد بود

اولین تجربه با تلخ ترین احساس

فریاد زدم

اما کسی زبانم را نمی فهمید..

اخر از دنیا یی دیگر امده بودم !!

خیلی وقت بود که از دنیا یم فاصله گرفته بودند..

!!!!...

نمی توانستم سخن بگویم

پس سکوت کردم

یاد گرفتم باید نفس بکشم

هر چند تکراری

به شب عادت کرده بودم

به نگاه های مبهم....!!

و علامت سوال در ذهن اشفته ام !!!

رویایم سرد بود

خاطراتم یخ بسته بود..

دوست داشتم اسمان را تجربه کنم .

اما...باز همان حسرت همیشگی

خسته بودم

حتی در خیالم نیز پرواز را فراموش کرده بودم

هر وقت خواستم به فاصله ها عادت کنم

صبح شده بود !!!

باید یاد می گرفتم به سایه ها عادت کنم..

می خواستم بروم..اما کجا؟

حس همیشگی قلبم را نشانم داد..

وشروعی دوباره ..

فاطیما

+ یکشنبه ۱۳۸۷/۰۴/۱۶ 1:24 فاطمه کریمی |